نمی دونم کونتور زندگیتون چند بار برای گذر از در ورودی دانشگاه افتادهیا خواهد افتاد...
شاید رقمش برای خودتون هم جالب باشه. اما تا حالا به این فکر کردین که نذارین زندگیتون روتین بشه! مثته یه سریال n قسمتی که همیشه باید با عجله لباس بپوشین (در حالت مثبتش کمی هم از قبل درس خونده باشین) ازروی بورد ساعتهای درسیتونو پیدا کنین. تو محوطه هم به نشانه ی ادب برای چند نفری سری یا شاید دستی تکون بدین و از لحظه ی ورود به کلاس ثانیه شماریهای معکوس برای گذران این 1:30 رو شروع کنین تنها ثمره ی این کلاس هم اسمتونه که برگه ی حضور غیاب استاد رو سیاه می کنه!!!
شاید درک حرفام الان براتون کمی دور از ذهن باشه ولی وقتی به ترم اخر رسیدین و برگه ی فارغ التحصیلی رو دادن دستتون یهو دلتون هری می ریزه پایین و بد جوری می گیره یاد تمام روزهای افتابی و برفی می افتین که تو سرما و گرما از خواب صبحتون می زدین تا سر کلاس باشین یاد تمام نهارهایی می افتین که با وجود بدیش دلتون براشون ضعف می کرد یا حتی مشاجره های دوستانه ای که یا سر درس بود یا غیبت از استاد و هم کلاسی یا...
اون وقته که یه حسی بهتون می گه از تک تک ثانیه هاتون استفاده کنین و در نهایت به این نتیجه می رسین که زندگی درست در همون لحظاتی بوده که بی رحمانه منتظر گذرانش بودید...
کلمات کلیدی: